شعراز : محمد آرمیان
بلوچ
تو پنداری که آزادی!؟
تو عُمری
بندگی کردی و پنداری که آزادی
از
این بدبختی بهتر بود کز مادر نمیزادی
تو از نسل
یلانی ای بلوج
بد روچ
چرا وامانده
ای بدبخت و
نا شادی
توانی تو کنی کاری که دهرت آفرین گوید
زمین
گیری چرا آخر زبون آفتاده بربادی
بزن
بر طبل همت ، خیز چون مردان
رهی نو آفرین، گرد وغباری کن در این وادی
چو شیران حمله کن هرسو قدم نه
بشوران
مردمت را با نصیحت یا بفریادی
خدایت
یار بادا ای بلوچ ای مرد
که
از بهر نجات مردمت کوبنده فولادی
همین امروز همت کن و پا مردانه در ره نه
برای بوسه پایت باستقبال آید مرغ آزادی
بفردائی نه چندان دور بهار خوشگذار آید
چه
خوش باشد در آن دوران که از من هم کنی یادی
این شعر بتاریخ 10/5/1992 میلادی سروده شده
است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر